الینا فرشته ی کوچولوالینا فرشته ی کوچولو، تا این لحظه: 13 سال و 9 ماه و 10 روز سن داره

الینا فرشته آسمونی

ساراسام

الینا در حال خوردن پیکوتک من: الینا میشه یه دونه هم به من بدی؟ الینا : اینا دهنی شدن! من: از تو پاکتش یه دونه بده الینا : دستم خورده بهشون،  آلوده ست ، میکروب داره ، بخوری مریض میشی ها من : اشکال نداره یه دونه بده بخورم الینا : مامانی اگه بخوری دلت درد میگیره بعدش باید ببریمت دکتر ! شکمتو پاره میکنن بعدش با سوزن میدوزن ها ! من : اشکال نداره فقط یه دونه بده الینا : باشه یه دونه بردار مامان جونم من: الینا تو ذهنش :   =============================================== اول یه ماشاله بگم بعد بگم که چند وقت پیش دایی سعید   کتاب داستان " ساراسام" که یه کتاب  48 ...
19 اسفند 1392

زندگی چه زیباست!

سلااااااااااااااااااااااااااااااااااااااام به دوستان عزیز و مهربون و دوست داشتنی و بامعرفت و نازنینم بابت تمام کامنتهای پرمهر و محبتتون تشکر میکنم ممنون که به یادمون بودید و با حرفهاتون تسکینی بودید بر دلم خداروشکر الینا بهتره البته فردای همون روز بردمش پیش متخصص پوست و گفت که بهتر بود بخیه میزدید و الان دیگه دیر شده و متاسفانه احتمال اینکه جای زخمش بمونه خیلی زیاده یه پماد و ژل نوشت واسش . و مدام داریم استفاده میکنیم ازش . و امیدواریم که جای زخمش نمونه رو صورت ماهش و سلام به دختر مهربون و عزیز تر از جونم خب بگم از این روزها که خیلی شلوغ و درهم بود اما هرچی بود گذشت و الان دارم یه نفس راحت میکشم سه شنبه شب بابا رفت تهران...
17 اسفند 1392

روزهای شلوغ

سلام به دوستان عزیزم و دختر نازم روزهای آخر ساله و بدو بدو هم تو اداره خیلی سرم شلوغه ، هم تو خونه ، پایان نامه هم که واسه من شده شاهنامه ! از صبح که بیدار میشم  در حال دویدنم شب به ساعت نیگا میکنم میبینم شده 1 شب و من هنوز دارم میدوم چهارشنبه من و بابا و سیمین جون و آقا رضا(دوست صمیمی  بابا) رفتیم دانشگاه واسه یه سری از کارهای پایان نامه و شما موندی خونه مادرجون فرزانه بهشون تاکید کردم کلاس زبان داری و حتما ببرنت کلاس اما شما خواب بودی و دلشون نیومده بود بیدارت کنن ! و فقط یه ربع آخر رفته بودی به رسم اینکه همیشه بعد از کلاس یکی از کتابهای مجموعه "فسقلی ها " رو واست میخرم  ، مادرجون رو مجبور کرده بودی تا برین و ...
5 اسفند 1392

عدل و اشک و عکس

از  پکیج شانسی که خریده بودی ، سی دی ِ سریال قهوه تلخ دراومد! میگی : بزار تو کامپیوتر ببینمش میگم: این که برنامه کودک نیست! مالِ بزرگترهاست میگی: اَاَاَاَآه ! این عادلانه نیست !!! ============================================= بابا ، مادرجون رو برده بود دکتر ، منم شدیداً در حال مکالمه تلفنی با دوستم در مورد پایان نامه بودم . تلفنم تموم شد دیدم نیستی اومدم دیدم کارت شناسایی ِ بابا رو برداشتی و بهش نگاه میکنی و گریه میکنی میگم : اشکتو نبینم عسلم! چی شده؟ میگی: اشک عسلتو ببین !!! دلم برای کاظم جون خودم تنگ شده دارم واسش اشک میریزم گریه نکن که اشک هایت حال و هوای مرا نیز بارانی می...
29 بهمن 1392

الینا مستقل میشود...زندگی شیرین میشود

سلام به دوستان عزیزم سلام به دختر گلم به تک ستاره قلبم بعد از تولد ساغر وقتی اومدیم خونه کلی باهات صحبت کردیم و بهت گفتیم که ما از کارهات ناراحت شدیم الهی من فدات شم که از اون روز حواست به کارهات هست و مدام سعی میکنی من و بابا رو خوشحال کنی همش واسمون زبون میریزی و تو کارهای خونه کمکمون میکنی و سعی میکنی کارهای شخصی ت رو خودت انجام بدی الهی من فدات شم که اینقدر فهم بالایی داری گاهی وقتها واقعا تعجب میکنم که این حرفها و این کارها جداً از طرف یه بچه 3/5 ساله است؟!  قربونت بشم ینی داری بزرگ میشی عزیزم؟!      عشق من آماده برای رفتن به مهد کودک ( ادامه مطلب ) به نشستن تو جاهای دنج و مخفی...
17 بهمن 1392

شیرین زبون

سر سفره بهت میگم : الینا سیر شدی؟ میگی: نه ، پیاز شدم !   ====================================================== با خودم آورده بودمت بانک ، بعد چند لحظه دیدم نیستی! دنبالت گشتم دیدم رفتی تو سرویس و شلوار و شورت و جوراب و کفشهاتو درآوردی گذاشتی رو صندلی و میخوای بری توالت یه جیغ بنفش ِ در گلو خفه شده و از کاسه چشم بیرون زده ! کشیدم و گفتم : این چه کاریه ؟! میدونی اینجا چقدر کثیفه ؟! چرا منو صدا نزدی ؟!  خونسرد بهم میگی: مامان جون ، عزیزم ! چرا داد میزنی ؟ گوشم کر شد ! نباید داد بزنی باید آروم بگی الینا جون! عسلم! اینجا کثیفه شما نباید لباساتو در بیاری !     قابل توجه فریما جون پیرو این ...
9 بهمن 1392

نیرو محرکه !

سلام به دوستان نازنینم سلام به دختر نازنینم 4 بهمن ، 3/5 ساله شدی عزیزم   واقعا روزها چه زود میگذره ! بگم واست که پنجشنبه عمه عالیه برای رضا و مرتضی جشن تولد گرفته بود اما چون با دوربین ما فیلم میگرفتن هیچ عکسی ازتون ندارم که اینجا بزارم ، دستشون درد نکنه کلی زحمت کشیده بودن هم عصرونه داشتن و هم شام (بعد از رفتن مهمونا واسه اقوام درجه یک ،  زحمت جوجه و پلو رو کشیدن ) جای زن عمو الهام خالی بود چون برای دنیا آوردن مسافرکوچولوش تو بیمارستان بستری بود روز جمعه مصادف با 3/5 سالگی شما مهدیار هم به دنیا اومد  مدام میگفتی بریم ببینیم مهدیار چه شکلیه؟! اما متاسفانه وقتی رفتیم عیادت...
6 بهمن 1392

الینا غرق در انیمیشن

 کارتون مورد علاقه این روزهات "شرک 4 "هستش که روزی دو سه بار همراه بابا با هیجان  نیگاش میکنین اومدی ازم میپرسی : مامان ؟ چرا همسر شرک ، شرک رو نبوسید؟! ====================================================  بهم دلداری میدی میگی : مامان نترس! شرک که ترس نداره! اون قبلاً دیو بوده اما الان مهربونه ==================================================== تو آشپزخونه ام یهو پریدی میگی : پیونا (فیونا ) عزیزم بزار من بهت کمک کنم ! =================================================== میگم الینا پاشو آماده شو بریم خونه دایی جون. میگی میشه شرک هم باهامون بیاد؟! =========================...
3 دی 1392