الینا فرشته ی کوچولوالینا فرشته ی کوچولو، تا این لحظه: 13 سال و 9 ماه و 10 روز سن داره

الینا فرشته آسمونی

لوند و دلبرانه!

دوباره حال مادرجون مهری بد شد دیشب بابا تا دير وقت بیمارستان بود من و شما تنها بودیم.... اولش کلی بازی کردیم بعدش  خوابت گرفت و عليرغم اینکه ديروز کلی سی دی تماشا کرده بودی دوباره بهانه کامپیوترو گرفتی و من دیگه بهت اجازه ندادم سی دی ببینی و  تو هم شروع کردی به بهانه گرفتن و گریه کردن.و اصرار به دیدن سی دی . اما من تحویلت نگرفتم و سرگرم کار خودم شدم ! تایم گرفتم دقیقا بیست دقیقه با صدای بلند گریه کردی! خیلی ناراحت بودم و دلم ریش ریش میشد اما خودمو کنترل کردم و بغلت نکردم. از گریه الکی و بی دلیل و یا گریه برای زورکی بدست آوردن چیزی خیییییییلی کفری میشم! بخاطر خودت و تربیت خودت بغلت نکردم اما تو دلم آشوب بود د...
20 آذر 1392

لعنت بر حساسیت

مامان دیگه تحمل ندارم مامان دارم غصه میخورم مامان حالم خوب نمیشه مامان به من دارو بده مامان بغلم کن مامان نرو بانک مامان پیشم بمون مامان منو تنها نزار مامان من دوسِت دارم مامان عاشقتم مامان ! بابا کجاست؟ مامان بابا بیاد بغلم کنه مامان بیا با هم بخوابیم مامان نمیتونم بخوابم مامان گلوم درد میکنه مامان... بمیرم واست عزیزم ... دوباره حساسیت و سرفه های شدید و نفسهای بریده بریده و صورت کبود شده از نرسیدن اکسیژن...حاضرم جونمو بدم اما تو خوب شی عزیزم... لعنت بر حساسیت.... خدایـــــــــــــــــــــــــــــــــا دخترم رو به تو میسپارم ... ...
18 آذر 1392

مامان غرغرو!

 اگر صبح جمعه با انرژی مثبت بیدار شده و تصمیم راسخ داشته باشید که  بعد مدتها جایی نروید و بمانید منزل و برای جریان دادن انرژی مثبت ، کارهای انبووووووووووه عقب افتاده منزل را انجام دهید اما به محض باز کردن شیر آب متوجه قطعی آب شوید درحین اینکه آدمی باشید که انجام کار منزل منهای آب برای شما مساوی صفر باشد دچار چه حسی خواهید شد؟! حال  اگر در این آشفته بازار ، همسر و دختر عزیزتر از جانتان بشوند سوهان عمرتان و مدام روی اعصابتان رژه بروند و بخندند و ترا "مامان غرغرو " خطاب نمایند دچار چه حسی خواهید شد ؟! برای درک حس اینجانب به عکسهای خوش و خرم ِپدر و دختر دقیقا در همان حال ، در ادامه مطلب رجوع فرمایید شاید از...
11 آذر 1392

گل آفتابگردون!

سلام به دوستان نازنینم سلام به تک دختر مهربونم این روزها خیلی سرم شلوغه از طرفی کارهای پایان نامه که انگار بختش بسته شده از طرف دیگه مدیر محترم، یه پروژه سنگین و طاقت فرسا گذاشته رو دوش گروهمون و از همه مهمتر  اینکه حساسیت شما اوت کرده و شبها تا صبح سرفه های خیلی شدیدی میکنی و مدام بیدار میشی و من و بابا هم کلی غصه میخوریم جدیدا هر وقت از شدت سرفه بیدار میشی بهم میگی : مامان !!!!!دیگههههههه خسته شدم به من شلغم بده بخورم ! (آخه هر وقت سرماخورده میشی بهت شلغم میدم بخوری) گاهی هم از شدت سرفه خودت میگی : به من دارو بدین بخورم !  الهی فدات شم که با هر سرفه تو انگار بخشی از وجود من هم آب میشه عزیزم  خلاصه که دل و دم...
3 آذر 1392

محرم92

محرم امسال هم طبق روال سالهای قبل تو مراسم عزاداری بانک شرکت کردیم ( جدیداً از رو کارتون  "دودو " یاد گرفتی ادای میمون رو درمیاری  یه نمونه ش تو عکس بالا )   فدات شم که کلی سینه زنی کردی و کلی هم تو کارها کمک کردی عزیزم گلن پرتی رو هم با خودت آورده بودی و اونجا خوابوندیش عکس پایین رو هم خودت ازش گرفتی بعد از اتمام مراسم نوحه خوانی با صدای بلند میخوندی : " عاشق شدم ، عاشق شدم " همکارا هم گیر داده بودن بهت که الینا عاشق کی شدی؟! تو هم گفتی : عاشق ِ مامان ِ عسل ِ خودم! گفتم :مامانی بگو عاشق امام حسین شدم گفتی : نه من امیرحسین و دوست ندارم اون ه...
25 آبان 1392

هفته نفس گیر!

از اول هفته بابا  مادر جون رو برای ادامه جلسات درمان برد مشهد و دو شب و سه روز اونجا بود و طبق معمول در نبود بابا مریض شدی علیرغم اینکه خیلی مراقبت هستم نمیدونم چرا اینقدر مریض میشی دخترم شب اول ریحانه و شهراد اومدن خونمون تا ما تنها نباشیم و هوامونو داشتن اما شب بعدش اینقدر مریضیت سخت بود و تب شدید داشتی که منم از تو گرفتم و خودم هم افتادم تو رختخواب و خدا خیر بده بابای مهربونم رو که اومد مارو برد خونه خودشون و حسابی هوامونو داشتن دو شب بکوب بالا سرت بیدار بودم و در مجموع شاید یک ساعت هم نخوابیدم بس که حالت بد بود و هذیون میگفتی  حالا این قضیه هذیون گفتنت هم ماجرایی داشت نمیدونستیم بخندیم یا ناراحت باشیم مثلاً خوابِ خوا...
16 آبان 1392

عید غدیر و آخر هفته92/8/3

این هفته یه شب مادرجون مهری و خاله بابا و عمو احسان و نوه ی عمه بابا که بجنورد دانشجوئه ،اومدن خونمون و شام نگهشون داشتیم، بعدش هم عمه سمیه خونمون بود چون همسرش عمل آپاندیس داشت و شما کلی خوش به حالت شده بود چهار شنبه شب اداره بابا به مناسبت عید غدیر، خانواده همکاران رو به جشن دعوت کرده بودند، امیر سعید و مامانش (که همکار منه) و باباش (که همکار بابا هستن) هم بودن اولش خیلی همو تحویل نگرفتین اما امیرسعید مهربون یه ماشین اضافه آورده بود و اونو داد به شما و کلی با هم مچ شدین و بازی کردین اینقدر بامزه بود همش میگفت : الینا بیا به هم خوبی کنیم !  الینا قبل از اومدن امیرسعید اون شب خیلی شیطون شده بودی و یه جا بند نمی...
4 آبان 1392

وزش باد پاییزی!

    بادی میوزد.... می توانی در مقابلش هم دیوار بسازی ، هم آسیاب بادی! تصمیم نهایی با  خودِ توست ....    سلام به دوستان عزیزم سلام به دخترم به نفسم به عشقم به همه وجودم و چه جالب  که روز به روز بیشتر دوستت دارم دختر مهربونم دیروز بابا اومده بود خونه باباجون دنبالت دیده بود خوابی دلش نیومده بود بیدارت کنه! وقتی اومد دیدم تنهاست! خییییییلی ناراحت شدم و بهش گلایه کردم که چرا دختر نازمو نیاوردی؟! تا عصر که اومدیم دنبالت خیلی دلم واست تنگ شده بود عزیزم علیرغم اینکه هوا خیلی سرد شده  و بادهای شدید پاییزی هم شروع شده ، رفتیم بازار و لباس و کفش خریدیم برای شما ...
30 مهر 1392