الینا فرشته ی کوچولوالینا فرشته ی کوچولو، تا این لحظه: 13 سال و 9 ماه و 13 روز سن داره

الینا فرشته آسمونی

نازلی بالام

سه شنبه به مناسبت روز بازنشسته ها ، مدیریت مهدتون بابابزرگ و مامان بزرگهای بازنشسته رو دعوت کردن و جشن گرفتن . باباجون خیلی بهشون خوش گذشته بود میگفت الینا خیلی قشنگ شعر اجرا میکرد تو راه برگشت به باباجون گفته بودی : باباجون اگه شما بمیری و بری زیر ِ خاک ( زبانم لال و خدا نکرده ) دیگه کی به بوقلمون دایی مسعود دونه بده ؟ کی به سگ پشمالوی دایی سعید غذا بده ؟ کی بیاد مهد دنبال ِ من؟ کی با من عقاب بازی کنه ؟! از شنیدش خیلی ناراحت شدم ، اشکام سرازیر شد خدایا سایه پدر مهربون و فداکارم رو همیشه رو سرمون حفظ کن .... توضیح نوشت: وقتی کسی از این دنیا میره ، ما میگیم رفته تو آسمونا ، اما چون دیدی سر مزارشون میشینیم و فاتحه میخونیم، میگی : ...
30 مهر 1393
3032 12 24 ادامه مطلب

سخت نگیر!

ساعت 3/5 بعد ازظهر ، الینا در حال نقاشی - یهویی و بی مقدمه و با دعوا رو به بابا : بابا ، همین الان برو برای من تبلت بخر من و بابا : !!! ما بچه بودیم وقتی چیزی میخواستیم کلی مقدمه چینی میکردیم ، کلی طرح و نقشه میریختیم که چطور از بابامون درخواست کنیم ! والا بخدا ...   روز عید غدیر بصورت فشرده مهمونی دعوت بودیم ناهار خونه باباجون دعوت بودیم و مادرجون فرزانه زحمت کشیده بودن و انواع دلمه رو پخته بودن عصر رفتیم خونه آقا رضا (دوست بابا) دیدنی ِ نی نی شون شام هم خونه دایی مسعود دعوت بودیم ، زن دایی جون حسااابی زحمت کشیده بود به شما هم یه تل سر و یه جفت جوراب خیلی خوشگل هدیه داد خوراک بوقلمون - قرمه سبزی ...
27 مهر 1393

همدلی

اظهار لطف پرنسس خونه مون به مامانش : - مامانم ، آرام جانم  - مامان ، تو بهترین مامان دنیا هستی - مامان ، تو فوق العاده ای - مامانم ، مهربونم ، دوسِت دارم فراوون و شنیدن این جملات پرمهر چه معجزه ای میکند که به یکباره فراموش میکنی تمام خستگی ها و تنشهایت را ... جمعه شب به مناسبت اعیاد قربان و غدیر، جشن دعوت بودیم برنامه مفرح و شادی بود بس که دست زدی و جیغ کشیدی و شادی کردی موهات پریشون شد قرعه کشی هم اسمت دراومد کلللللی ذوق کردی  اما ... هدیه نقدی خوشحالت نکرد و بیشتر از شاخه گل خوشت اومد که صبح روز بعد با خودت بردی مهد و تقدیمش کردی به خانم مربیت عزیز دلم ، دخت...
20 مهر 1393

عید قربان

چه لذتی بالاتر از این که ناهار ِ روز جمعه ات مزین باشد به دستهای کوچک و مهربان ِ دختر نازت و با تمام وجود حس کنی معجزه چاشنی ِ عشق را در غذا چه لذتی بالاتر از اینکه صبح روز عید قربان دختر نازت با مهربانی تو را به داشتن یک روز خوب دعوت کند و به محض گشودن چشمهایت با هدیه اش سورپرایز شوی (الحق احساس کردم درون ان کشتی در حال تماشای این دلفین خندان هستم ضمنا طبق گفته دخترم آن خطوط پشت ِ کشتی،دست نوشته اوست به من : تقدیم به مامانم که عاشق نقاشیهای منه ) تهیه گوسفند قربانی ِ امسالمان بر دوش دخترک بود گوسفندی ملیح و معصوم و شخصی عبوس که انتظار قربانی ِ آن زبان بسته را میکشد دیدن ادامه مطلب به افراد نازک دل...
14 مهر 1393

دختر هیجان زده من

پنجشنبه شب دوره دایی ها خونه مهدی (پسر دایی ِ من) بودیم کلی با ماهان و شایان بازی کردین جمعه بابا رفت آشخانه و من و شما موندیم خونه و مشغول تمییزکاری شدیم (خانه تکانی ِ به مناسبت پایان تابستان و آغاز پاییز ) شنبه طبق معمول اکثر شنبه ها غذا نداشتیم و چی بهتر از این که اولین روز ِ مهد رفتن شما بهانه ای شد برای رستوران رفتن ِ ما ماشاله به انرژی ت که بعد از غذا گیر دادی بریم پارک و مجبور شدم یه ساعتی ببرمت بازی کنی بابا هم راااااااااحت تو ماشین خوابید ادامه مطلب الینا: مامان لطفا برام آب بیار ! مامان : عزیزم ، خودت برو بخور الینا : من پادشاهم ! پادشاها که کار نمیکنن تو سربا...
6 مهر 1393

همشاگردی سلام

سلام به دوستان عزیز و مهربانم سلام به دختر ِ گل و بلبل و سراسر مهربونیم امروز اولین روز بود که رفتی مهد در واقع اول مهر ما پنج مهر بود چون تازه حالت خوب شده بود ترجیح دادیم چند روزی خونه باشی و تقویت بشی و بعد بری مهد قربونت بشم با کلی ذوق و شوق از خواب بیدار شدی و پیش به سوی مهد کارهای ثبت نامت ُ  انجام دادم (شهریه امسال585هزار تومن)، 73هزار تومن هم بابت لباس فرم و لوازم تحریر دادم و قرار شد امروز بریم تا یه سری لوازم تحریر دیگه که خودمون باید تهیه کنیم رو بخریم امسال هم با ماهان همکلاسی هستین و اسم مربی تون نجمه جونه دوره خانمها خونه ماندانا جون بودیم با ماهان زیر میز واسه خودتون خونه ساخته بودین و ...
5 مهر 1393
1253 10 17 ادامه مطلب

نقاشی و آتلیه

پنج شنبه هر هفته میریم آشخانه و بعد از رفتن به مزار مادرجون مهری ، تا شب اونجا هستیم و اقوام نزدیک دور هم جمع میشن و مراسم قران خوانی داریم و بعدش هم شام. از رفتن به آشخانه و بودن در کنار بچه ها مخصوصا محیا خیلی خوشحالی و همیشه با ناراحتی و نق زدن برمیگردی خونه  خوشحالم که رابطه ت با محیا خوبه البته هرازگاهی به پروپای هم میپیچین اما در مجموع خیلی هوای همو دارین  یه بار مرتضی اشتباهی و غیرعمدی  زده بود به پات شما گریه کرده بودی و محیا به دادخواهی شما یه سیلی جانانه نصیب مرتضی کرده بود البته بعدش کلی مواخذه شد و گریه کرد حالا شما هر جا میری تعریف میکنی و کلی قیافه میگیری که محیا پشتیبانته    &nbs...
1 شهريور 1393

معضل هیولا+بعدا نوشت ( عکس دیو و نقاشی های الینا)

پیرو این پست و هراس دخترک از دیدن خواب هیولا ، چند روز قبل بهش گفتم وقتی من کوچولو بودم همش خواب هیولا میدیدم ! هیولای من سبز بود اولش بداخلاق بود اما کم کم با هم دوست شدیم و با هم حرفای خنده دار میزدیم و با هم دوست شدیم... یه برگه دادم دستش گفتم حالا شما هیولای خودت رو بکش ...اونم کشید یه کله گنده با دندونای خیلی بزرگ و تیز و گوشهای دراز...رنگش هم قهوه ای بود... بعدش کلی از زبون اون هیولا باهاش صحبت کردم...بهش گفتم : الینا من هیولام...زشت هستم ... اما مهربونم و تو رو خیلی دوست دارم و دوست دارم که با تو دوست باشم... خلاصه کلی الینا و هیولا با هم صحبت کردن و ترس دخترک اندکی فرو ریخت... =================================================...
15 ارديبهشت 1393

شرح کلاس زبان

اول سلام به دوستان خوب و صمیمی دوم سلام به دخترک ملوسک و عروسکم عزیز دل مامان همونطور که قبلا هم گفتم بخاطر علاقه ای که خودم به یادگیری زبان دارم  از  وقتی که دنیا اومدی همیشه واست آهنگهای شاد انگلیسی میزاشتم و شما خیلی دوست داشتی و تا 2سالگی کلی لغت انگلیسی بلد بودی طوریکه خودت هر چی میدیدی ازم میپرسیدی مامان این به انگلیسی چی میشه؟ در همین راستا  امسال بخاطر علاقه شدیدت تصمیم گرفتم بفرستمت کلاس زبان و بالاخره با کمی مکافات بخاطر عدم ثبت نام ازشما(بخاطر سنت که زیر 4 سال هستی!) موسسه زبان کارن قبولت کردند و شما هم مارو روسفید کردی و تو کلاس واقعاً درخشیدی عزیزم خیلی خوشحالم که خودت به زیان علاقه داری و امیدورام این ر...
15 بهمن 1392