الینا فرشته ی کوچولوالینا فرشته ی کوچولو، تا این لحظه: 13 سال و 9 ماه و 14 روز سن داره

الینا فرشته آسمونی

در چنین روزی...

  یاد آغوش پر از آرامشش تا ابد تسکین غمهای من است   آن نوازشها و مهر مادرم کعبه ی عشق است و رویای من است     کاش میشد 23 مهر را از تقویم زندگیم حذف میکردم...  روزی که عطر گل مریم برای همیشه از منزلمان رخت بربست... دلتنگم برای آغوش پرمهر و پرعطرت گل مریمم... . . . در آرامش باشی مادرم...   ...
23 مهر 1393

همدلی

اظهار لطف پرنسس خونه مون به مامانش : - مامانم ، آرام جانم  - مامان ، تو بهترین مامان دنیا هستی - مامان ، تو فوق العاده ای - مامانم ، مهربونم ، دوسِت دارم فراوون و شنیدن این جملات پرمهر چه معجزه ای میکند که به یکباره فراموش میکنی تمام خستگی ها و تنشهایت را ... جمعه شب به مناسبت اعیاد قربان و غدیر، جشن دعوت بودیم برنامه مفرح و شادی بود بس که دست زدی و جیغ کشیدی و شادی کردی موهات پریشون شد قرعه کشی هم اسمت دراومد کلللللی ذوق کردی  اما ... هدیه نقدی خوشحالت نکرد و بیشتر از شاخه گل خوشت اومد که صبح روز بعد با خودت بردی مهد و تقدیمش کردی به خانم مربیت عزیز دلم ، دخت...
20 مهر 1393

روز جهانی کودک

حوصله‌اش که سر می‌رود کودک من توپش را برمی‌دارد می‌زند به کوچه و تا برگردد دلم هزار راه می‌رود کودکان سرزمین تو اما به کوچه می‌روند تا بازی کنند و برنمی‌گردند به حیاط می‌روند تا باغچه‌ها را آب بدهند و برنمی‌گردند به ایوان می‌روند تا گنجشک‌ها را تماشا کنند و برنمی‌گردند می‌روند دفترشان را بردارند تا آسمان بی‌گلوله را نقاشی کنند و برنمی‌گردند من برای کودکان سرزمین تو دلم هزار راه می‌رود... (شاعر : احمدرضا قدیریان در حمایت از کودکان مظلوم غزه ) آرزویمان شادمانه زیستن...
16 مهر 1393

عید قربان

چه لذتی بالاتر از این که ناهار ِ روز جمعه ات مزین باشد به دستهای کوچک و مهربان ِ دختر نازت و با تمام وجود حس کنی معجزه چاشنی ِ عشق را در غذا چه لذتی بالاتر از اینکه صبح روز عید قربان دختر نازت با مهربانی تو را به داشتن یک روز خوب دعوت کند و به محض گشودن چشمهایت با هدیه اش سورپرایز شوی (الحق احساس کردم درون ان کشتی در حال تماشای این دلفین خندان هستم ضمنا طبق گفته دخترم آن خطوط پشت ِ کشتی،دست نوشته اوست به من : تقدیم به مامانم که عاشق نقاشیهای منه ) تهیه گوسفند قربانی ِ امسالمان بر دوش دخترک بود گوسفندی ملیح و معصوم و شخصی عبوس که انتظار قربانی ِ آن زبان بسته را میکشد دیدن ادامه مطلب به افراد نازک دل...
14 مهر 1393

همشاگردی سلام

سلام به دوستان عزیز و مهربانم سلام به دختر ِ گل و بلبل و سراسر مهربونیم امروز اولین روز بود که رفتی مهد در واقع اول مهر ما پنج مهر بود چون تازه حالت خوب شده بود ترجیح دادیم چند روزی خونه باشی و تقویت بشی و بعد بری مهد قربونت بشم با کلی ذوق و شوق از خواب بیدار شدی و پیش به سوی مهد کارهای ثبت نامت ُ  انجام دادم (شهریه امسال585هزار تومن)، 73هزار تومن هم بابت لباس فرم و لوازم تحریر دادم و قرار شد امروز بریم تا یه سری لوازم تحریر دیگه که خودمون باید تهیه کنیم رو بخریم امسال هم با ماهان همکلاسی هستین و اسم مربی تون نجمه جونه دوره خانمها خونه ماندانا جون بودیم با ماهان زیر میز واسه خودتون خونه ساخته بودین و ...
5 مهر 1393
1253 10 17 ادامه مطلب

نشکن از شکست!

" تنها یك چیز هست كه برآورده شدن رویایی را ناممكن می سازد و آن، ترس از شكست است. پائولو كوئیلو " " کسی كه از شكست خوردن می هراسد، به شكست خود باور دارد. ناپلئون بناپارت " " ناكامی یعنی تاخیر، نه شكست؛ مسیر انحرافی موقت است، نه كوچه ی بن بست. ویلیام آرتور وارد " " شكست خوردن مایه شرمساری نیست، تلاش نكردن مایه شرمساری است. آندره میتوس " " شكست، چیزی جز یاد گرفتن و تجربه اندوختن نیست؛ گام نخست در راه بهتر انجام دادن كارها است. وندل فیلیپس " " چیزی به نام شكست وجود ندارد؛ آنچه هست گونه ای نتیجه به شمار می رود. شما همیشه ...
3 مهر 1393

نمایشگاه و تولد باباجون

جمعه عمه ها و عمو احسان اینا اومدن بجنورد .برنامه هامون رفتن به استخر و ناهار و بعدش هم بازدید از نمایشگاه صنایع دستی بود تا عمه و زن عمو از استخر بیان شما تو پارکینگ بازی کردین همچنان عاشق محیایی و نظرات محیا خیلی برات مهمه هر چی میخری ازم میپرسی اگه محیا اینو ببینه چی میگه؟ خوشش میاد؟! محیا با مرتضی دعواش شده بود و از ناراحتی رفته بود تو یه اتاق تنها نشسته بود دیدم شما هی میای لباس عوض میکنی و میری دفعه سوم که اومدی لباس عوض کنی پرسیدم چرا اینقدر لباس عوض میکنی؟ میگی: آخه محیا ناراحته و باهام صحبت نمیکنه خب شاید لباس منو دوست نداره ! قربووووووووووونت بشم واسه بدست آوردن دلش کلی تیپ عوض کردی تا اینکه...
10 شهريور 1393

روز دختر

بچه که بودم یکی از فانتزیهایم این بود که شبهای تابستان با پدر و مادر و برادرهایم زیر نور ستاره ها بخوابیم و کارم این بود که در آغوش مادر خود را لوس کنم و ستاره ها را بنگرم و خیالبافی ها کنم برای خودم به یاد آن ایام شبی را در تراس و زیر نور ستارگان به صبح رساندیم ، با این تفاوت که اینبار خودم مادر بودم و دخترم را عاشقانه در آغوش داشتم و با هم به ستاره ها نگریستیم و  خیالبافی ها کردیم ... به برکت وسعت شهر و شهرنشینی اما ! تعداد ستارگان و نورشان از آن وقتها کمتر بود اما نور امیدی که در دلم بود برای جبران آن کفایت میکرد چقدر دل انگیز بود ترکیب نور ستارگان و حرفهای دلنشین دخترم- روشنای وجودم- نور امیدم چه شیر...
6 شهريور 1393

ازخاک تا افلاک

14مرداد93 ساعت 11 ظهر ، لحظه عروج مادر جون مهری بود... پدر بود و شانه های افتاده و لرزان و بغضی که جلوی ترکیدنش را میگرفت بخاطر دل خواهرانش...می گویندخاصیت مرد بودن این است ...که اشکهایت را نبینند و تو در خلوت بگریی و ضجه بزنی...! (که صدالبته هنجاری است بسیار نابهنجار! ) چه میکشی همسرم؟! 6 سال قبل تر پدر نازنینت را در اثر سانحه رانندگی از دست دادی و هنوز به نبود او خو نگرفته بودی مادر عزیزت را در اثر بیماری سرطان از کف دادی... و غم دومی چقدر برای من ملموس است و میدانم و کامل میدانم که چه غوغایی است در درونت؟!!! و چه سخت بود روزی که همه پراکنده شدیم و به منزلمان بازگشتیم و خاموش شد چراغهای آن خانه که روزی جایگاه وصل پدر و مادری بود ب...
19 مرداد 1393